اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا



شنیدم که میگفت دیگه مثل تکه سنگی شدم.
سالها دوری و ندیدن ها ، سنگینی روزگار و زخم زبان کسانی که دوستشون داریم خرابم کرده ،  
احساسی ندارم 
حتی حرف هم نمیزنم 
ولی من میگم

سنگدل ترین آدم روی زمین هم که باشی یک لحظه 
یک آن
ناگهان یاد کسی روی قفسه ی سینه ات سنگینی میکنه 
اونوقت بی اختیار نفس عمیق میکشی و رو به سمتی که دلت میگه بغض میتری و .
بهش نگاه میکنی و دلخوریهاتو میاری بالا
اونوقت هرچی دلت میخواد میگی 
دل پر از غصه ات روخالی میکنی حتی بهش ناسزا میگی و  از هر چی غمه سبک میشی . 
مگه میشه کسی عاشقت باشه و دلخور یهاتو تحمل نکنه 
بگذار هر چی غصه داریم برای من باشه
خوب حرف زدن را بلد نیستم خوب هم نمینویسم 
آدم جالبی هم نیستم بعضی ها میگن شعور هم ندارم 
اما دلتنگی رو خوب میفهمم 
دوست داشتنم هم با بقیه آدما فرق میکنه !
آخه بی رحم میان تمام این رسوایی ها ، بدبختیها و دربدریهام چطور نمیدونی چقدر دوستت دارم تمام من به شوق دیدنت چشم میشود 
و گوش برای شنیدن صدای پات هنگام عبور .
آدما خیلی ها رو میتونند دوست داشته باشند اما .
منم 
میفهمم ،
میبینم ،
میشنوم ،
ولی حقیقت اینه که  هیچ کس را نمیبینم 
وقتی که چشمم از دیدن تو مأیوس میشه و پیش دلم شرمنده اس ،
دلم میگه عیبی نداره به قول سهراب خودمون 
هر کجا هست باشه آسمان مال منه
ای کاش دلمو باور میکردی شاید همه چیز اونطور که تو در ذهنت ساختی نیست
 هنوزم .


 
فصل زیبا و دل انگیز پاییز 
اصلا متوجه نشدم کِی اومده ، برگی که زیر پام صدای خش خشش دلمو آروم میکرد 
میگفت 
خودتو به نفهمی نزن چه بخوای چه نخوای پاییز اومده ،
با این همه قشنگی باز دوباره . .
میدونین در طول این سالهایی که گذر عمر دیده ام همیشه منتظر میموندم تا پاییز بشه ،
تا زندگی کنم 
تا نفس بکشم 
تا خاطراتم زنده شن و من .
 اما مدتهاست که هر سال با آمدن  پاییز هزار بار میمیرم و زنده میشم
اصلا پاییز میاد که منو بکشه ،
کاشکی دنیا یادش بره که من دارم تو روز و شبش نفس میکشم 
تا که طلوع صبحشو نبینم که مجبور باشم غروبشم تماشا کنم
من دارم در لابلای خاطراتم دنبال تو میگردم و میدُوام دنبال چیزی که شبیه تو باشد
در این بین فکر میکنم به این که چرا به اینجا رسیدم و کجا را اشتباه کردم
فکر زندگی بی خنده و بی آرزو تکه تکه ام میکند مثل برگهای زردی که از درختی میافتد و ما بی هیچ توجهی فقط برای شنیدن خش خش زیر پاهامون له میکنیم .
پاییز فصلی ناتمام برای من ، 
آخه پاییزی بودن یعنی اینکه زندگی فقط یک فصل دارد
پاییز 
چه اون وقتایی که خوش باشی و منتظر زیباییهاش و چه اون وقتایی که مثل پاییز زرد و فسرده باشی .
با تمام غم و اندوهی که پاییز به من  
هدیه میکند خاطراتم را مثل تک تک برگهای ریخته شده به روی زمین ورق خواهم زد غمها و غصه ها را کنار گذاشته و خوشی ها را ،
لحظه لحظه به خاطر خواهم سپرد .
 گرچه مدتیست او مرا میازارد ولی من پاییز را دوست خواهم داشت و فصل أخر زندگی را دوست داشتنی خواهم کرد برای کسانی که دوستشان دارم
تو هم پاییزی باش و .


به تصّور من زندگی مثل دریا بود ،
نرم و ملایم همراه با امواجی که به پستی بلندی و ناملایمات زندگی می ماند 
ولی گویا زندگی رویی دیگر هم دارد که به خشکی می مانَد ،
چندان هم بی ربط به خشکی روی زمین نیست .
خشک و بی روح 
مثل یک دریای بی آب که سالهاست در انتظار قطرات بارانست
بچه گیهام که  یادم میاد 
بزرگترایی را میبینم که با بچه گیهای من زندگی میکردن و من که زندگی أنان را بازی میدیدم 
گاه با گریه شان میخندیدم و شایدم با خنده هاشون میگریستم 
من بازی میکردم و آنها زندگی.
من روشنی و گرمای بازار وجود آنهایی بودم که زندگی میکردن
زندگی من قصّه ای دارد مثل همه ، گاهی هم در عالم خیال ، 
چرا که ؛
به زعم من در عالم خیال آدمی بزرگ میشود و هر آنچه در گذشته اش بوده را مرور میکند و آرزوهای خودش را آنطور که دلش میخواد میسازد 
روح است دیگر با خیال خودش زندگی میکند که در این بین خوش میگوید اعتصامی گرامی (پروین)
چشم جان را ، بی نگه ؛ دیدارهاست
پای دل را ، بی قدم ؛ رفتارهاست
و عشق که تمام و کمال آدم را درگیر خودش میکند
فریاد اشتیاق ، پژواک ناله‌ی دو جان که به ناله درآمده‌ ، راهی به‌سوی هم می‌جویند
گاهی شیرینی دوست داشتن گاهی هم دیوانگی ، آنگاه که حسادت عشق رخ مینماید
حسادت 
که به تعبیری خواهر کوچک وفاداری است ، تنها در مقایسه ارزشهایی است که آدما نسبت به یکدیگر دارند احساسی حقیقی و غریزی که
و 
علاقه و عشق هر کدام که باشد گاهی از شریعت هم فراتر است ، قوانین زندگی را زیر پا میگذارد و ذهن را مورد تمسخر قرار میدهد
و حالا این منم که بازی بچه هارو میبینم با تبسّمی بر صورت که شاید همبازی میخواهند برای خودشان و قصه های تکراری زندگی !؛
و ای کاش میدونستیم که  قصه های زندگی واقعا تکراری اند و فقط یه جاهایی شخصیت ها جاشونو عوض میکنند.
و این من !
 که امروز انگشت اتهام به سمت دیگری نشانه گرفته ام و او را فلان و بهمان میخوانم، 
دیر یا زود خودم هم  مشغول بازی در همان نقش خواهم بود 
خسته نباشی روزگار .


شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم.

                                                         فرخی یزدی


مرا با تو سرّیست و دلی صبور که دیدگانم را به روی تو باز می کنند
در نظر ، ستم و جدایی ،
 که طاقت جور به شوق دیدار نداشته  و حُکم از آنِ تو باشد که روی از من برتابی .
 اگر خلقی با روزگار دشمنی کنند من نیز طرفدار کسانی خواهم بود 
که روزگار را عجیب و دوستی اش را غریبانه میدانند.
روزگاری که در آن چهره های متبسّم با لبهایی خندان بیشتر از چشمهایی که گریه میکنند درد میکشند .
و خوشبختی را در زنگهای غیر منتظره میبینند .
کسانی که هر روز دلتنگ هم می شوند .
نیمه شبی هوایی احساسی میشوند که عطری در أن جاری میشود با فکری که به زبان می آید 
دوباره 
                       به یادتم 
گریه های یواشکی هم .
و من در آن کوچه ی خاکی بهاری  از سَرِ شاخه ی خَم گشته درختی شکوفه ای چیدم  و غَمِ تنهایی خود را به دیوار دلم کوبیدم .
 خزان شد دیوار بهاری 
با سنگینی غَم و تنهایی دل .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Minister Meghan رسانه شما مردم عزیز ایران taheri مدیر پیامک لوازم استوک آریو Cheryl ردياب خودرو دنياي خوردني ها