مرا با تو سرّیست و دلی صبور که دیدگانم را به روی تو باز می کنند
در نظر ، ستم و جدایی ،
که طاقت جور به شوق دیدار نداشته و حُکم از آنِ تو باشد که روی از من برتابی .
اگر خلقی با روزگار دشمنی کنند من نیز طرفدار کسانی خواهم بود
که روزگار را عجیب و دوستی اش را غریبانه میدانند.
روزگاری که در آن چهره های متبسّم با لبهایی خندان بیشتر از چشمهایی که گریه میکنند درد میکشند .
و خوشبختی را در زنگهای غیر منتظره میبینند .
کسانی که هر روز دلتنگ هم می شوند .
نیمه شبی هوایی احساسی میشوند که عطری در أن جاری میشود با فکری که به زبان می آید
دوباره
به یادتم
گریه های یواشکی هم .
و من در آن کوچه ی خاکی بهاری از سَرِ شاخه ی خَم گشته درختی شکوفه ای چیدم و غَمِ تنهایی خود را به دیوار دلم کوبیدم .
خزان شد دیوار بهاری
با سنگینی غَم و تنهایی دل .
درباره این سایت